اگر بیشتر میخواهید درباره من بدانید باید بگویم که: منم مانی، پسری از تبار آفتاب، پسری از نسل مرداد، با بیست و نه مرداد به روایت زیستن... بیست و نه سال و چند ماه است که م. هاشمی طهرانی هستم. در گوشه ای از این دنیا چشم به کالبد زمین گشودم و چون کبوتری سبکبال پر کشیدم اما... و اما قبله ام، سجاده ام، جانماز و مهرم...؛ قبله من قلب خدای سهراب است جانمازم سرزمین مقدس آزادگی است؛سرزمینی که در آن همه برابرند و برتری وجود ندارد. سجاده ام دل پاک عاشقان است و مهرم ... نه من مهری ندارم، مهر من تیغ عدالت مصلحی است که غم غروب هر جمعه غم غربت انتظار اوست... چند سالی ست که در پایتخت ساکنم، اما در هر صورت یک آریاییم، هر چند که در بند ریشه نیستم و به شاخه فکر می کنم. به ادبیات عشق می ورزم؛ نه از ســــر بی دردی و نه به عنوان یک حرفه. قلم را پیش از معلم، پدرم در دستانم گذاشت؛ اما او تنها انگیزة نوشتن را به من هدیه کرد و چگونه نوشتن را از دوستانی گمشده آموختم، و چون کسی به من نگفت که از چه باید بنویسم، ناخواسته حقیقتِ خود را در پشت نقابی از خنده نگاشتم و اما مادرم... مادرم، او که دادار تنها به من مجال آن را داد تا در پناه سادگی و مهربانیش جوانه بزنم و نسیم صداقتش را همراهم کرد تا روزی به بار بنشینم. و اما پس از سکوت مادر، تنها بهانه زندگی، پرستار روزهای دلتنگ بیماری، تنها یار و یاور و پناهم در لحظه های بی کسی، پدری صبور و فداکار بوده است؛ او که طنین صدایش و تپشهای قلبش بهترین و زیباترین آهنگ زندگی من است، تنها داشتة خانوادگیم بوده است و هست ... زندگی را دوست دارم، اما نه آنقدر که دوست داشتن را ... معمولی، اما همیشه عاشق کتاب کم خوانده ام، اما همیشه سعی کرده ام که فکر کنم سکوت و تنهایی را در کنار دوستانم دوست دارم یاد گرفته ام که قبل از سلام، خود را برای خداحافظی آماده کنم نه از مرگ می ترسم و نه از دنیای پس از مرگ از غم بیزارم و با درد همراه سعی می کنم که هیچ کسی نباشم زندگی را در چیزهای خیلی کوچک جستجو می کنم، اما کاملا جدی سعی می کنم که حرمت زندگی را داشته باشم قبل از آنکه خود را بشناسم، برآنم تا همانی باشم که هستم و بعد... سخت به دنبال حقیقت، اما شناور در واقعیت!!! من را دوست ندارم سعی می کنم که بازیگر نمایشنامه ای باشم که خود می نویسم قانعم، اما نه در رویا و در دیوانگی بیشتر به آگاهیم تکیه می کنم تا به وجدانم از زندگی در دیروز و فردا دورم با این توضیح که فانتزی و رویای برخاسته از واقعیت را جدای از اندیشه نمی دانم، پس توجیه شده است که همیشه افکارم منطقی نباشند.