قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

دلبرانه

دلم هوای نوشتن کرده، هرچند میدانم دست نوشته هایم مدت هاست در حجره مالکیت بی تمکین تو می نشیند و غبار خاموش، از دیروز آرام ترش می کند. دیدار اتفاقی ات مرا به سالهای دوست داشتنِ معصومانه دیاری برد که گامهایت در تردید و حجب، هم آهنگ بی پروایی ام می شد.

آری تو آمده بودی تا گامهایم توان ایستادن بیابند.  

در آن صبح دلخواه، قلبم سرشار از ترس و سکوت مِهری بود، که تا سالها بعد، فاصله ها رنگ واقعیت های دور می گرفتند و من آنرا با تمام وجود لمس میکردم.

لمس میکردم صدای زایش گندمم را در هم آغوشی زیبای ماه و زمین،

لمس میکردم عشق بازی زیبای عروسک و صبح را در تجلی خانه محبت و لطف

و لمس می کردم تمام صبح شمالی ام را در جنوبی ترین نقطه خزر.

...

29 سال زندگی را جور دیگر دیدم، 29 سال بهانه شادیهایم را بدون غل و غش در رویا کنار هم چیدم و بت دلخواهم را رنگ و آب دادم تا که شاید به شکل مطلوب شیدایی ام شود. ولی افسوس که نیافتم و نیافتم و نیافتم...

29 سال شبهای بی قراری ام را در تنهایی خود صبح کردم و از نگاه آیینه ها گریختم تا مبادا حدیث تنهایی ام مکرر شود.

29 سال آنقدر زندگی را هجی کردم که زندگی کردن را به دست فراموشی سپردم و به شعر، موسیقی و شاید خُنکا پناه بردم. آنقدر که دیگر تاب نگاه را نداشتم و سنگینی واقعیت های تهی امانم را بریده بود.

این بود که میگریختم،

می گریختم از بد نامی عشق، از تملک عاشق، از دستان معصوم، میگریختم سختِ سخت.

هر روز شکل درونم تار می شد و من در درونم نتهای بلوغم را با صدای محزون و گاه لرزانم می نواختم. گاهی در خنده اشک می شدم و گاه در آه سبکبال. مثنوی های صبر، آرامشِ گریخته از روحم می شدند و من به خلوت دلخواهی نمی رسیدم.

می دانستم چراغ های روشن، آنهایی که بادیه های شب و روزم را زیر و رو میکردند فانوس های تصنعی بودند که به قمار زندگی ام دلبسته بودند.

ولی ...

ولی باید می ساختم دنیایی را که تمام راه، طوفان سهمناکش آهنگ بر انداختنم را داشت.

اما این بار...

اما این بار دیگر تکیه گاه ایستادنم نقاب بی چهره ای بود که به دنبال هیچ نبود.

او!!

این بار او بود.

دخترکی ساده و زنده دل که تمام معصومیتش را در گفتار ساده اش میشد به تماشا نشست.

با او و در کنار او دیگر نه دلخوش عابرانی بودم که شادمانه در طلبم می کوشیدند و نه دردمند دوستانی که در بی دلی ام گریختند تا قابهای اندیشه ام را با خاطرات خویش مزین کنند.

در پس این سالها دیگر فهمیده بودم که خود بهانه خود بودن تنها راه رسیدن به "خود" است و رستگار آزاده ای است که در راه "خود" قدم بر میدارد.

و اینها را احساس می کنم در او یافتم.

با او آموختم زندگی سفر ارزشمندی است که روح را به وسعتِ عبور، پهناور میکند و به کوتاهی خویش بی قرار.

...

و حال به او میگویم:

برایت از مهر آسمان سبد سبد آرامش و درد روح افزای عشق آرزومندم.

همیشه هایت شاد و پر خنده باد.

 

نظرات 5 + ارسال نظر
فرنوش دوشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 02:40 ب.ظ http://www.ehsasat.com

سلام .فرنوش هستم از وبسایت احساسات دات کام ! اگه عزیزی رو دارین که می خواین صداتونو به گوشش برسونید بیاید سایت ما . در ضمن می تونید به گمشده هاتون از سایت ما پیام بدین . برای وبلاگتون هم ابزار های جدید و بی همتا آماده کردیم . قربان شما - فرنوش

سمانه دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:30 ب.ظ

گاهی وقتا ادم دنبال بهونه میگرده که باشه ...
این فرصتها رو ازهم نگیریم
بازم بگو...
دوست دارم همیشه بگی و من همیشه بخونم
بازم بگو...
اما یه جاشو متوجه نشدم ! چرا گفتی نقاب بی چهره !!! چهره بی نقاب بهتر نیست ؟

عاطفه پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:48 ق.ظ

سلام. بسیار زیبا احساسات درونیتان را بیان کردید. در راهی که در پیش گرفتید موفق باشید برایتان دعا میکنم.

همیشه یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:53 ق.ظ

.... دخترکی ساده و زنده دل که تمام معصومیتش را در گفتن کلمه "همیشه همیشه همیشه" میشد به تماشا نشست...

Seyyed Saeed Hashemi Tehrani پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ق.ظ

سلام پسرم
خوشحالم از اینکه ....
خنده هایت همیشگی

بابا سعید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد