می گفتی فرزندم :
آینده را نقاشی کن و من بر روی تکه ای از ابر، خیال تو را نقش می زدم و تو چه زیبا از پشت جذر و مد دریای آبی لبخند زدی. یادم آمد چگونه کشتی به گل نشسته ام را از ساحل دام گرفتی و در کناره ای امن پهلو دادی ...
و اکنون؛
با کوله بار سنگینی که بر شانه های نحیفم سنگینی می کند به سویت آمده تا در طولانی ترین راهها مرید مکتب محبت تو باشم !!
پدر دوستت دارم