قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

تنهایی به روایت لحظه قسمت دوم

ساده بگویم دلتنگم و خسته؛

 ساعت هاست می نویسم و می نویسم و در فاصله هر کلمه، هزار حرف ناگفته می ماند...

پس سطر دیگر آغاز می کنم تا ناگفته ها با سیل واژه ها جاری شود!

 اما بی فایده است...

 

 

















 

باز در هر فاصله گوشه ای از دلم زیر خاک می ماند و باز سطری دیگر ...و باز...

ساده بگویم دلم گرفته است...

مگر می توان عطر یاس را انکار کرد، وقتی ظلمت بر باغ سایه افکنده؟

یا فانوس های شوخ ستاره را، وقتی که تار و پود مه، پیراهن آسمان شده؟

 یا ترنم و لطافت باران را ، وقتی که خورشید بی دریغ می تابد؟

ساده بگویم ؛ باید اشک ریخت ، باید گفت، باید آمد، باید نوشت، باید فریاد زد، باید چون آوار ریخت !

ورنه هیچ قلبی ، نه عاشقی را باور می کند و نه دلتنگی و تنهایی را؛

 و اگر چنین شود می دانم انکار خواهم شد...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد