قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

سفرنامه


سفرنامة مانی


 

قسمت اول :


 از تهران تا دوسلدورف



نمای بیرونی دانشگاه ناخن راتچاسیما محل اقامت ما در دوسلدورف



عصر دوشنبه پنجم مهرماه است. چند ساعتی بیشتر تا آغاز سفر باقی نمانده است و من هنوز چمدانم را نبسته ام. ساعت حدود پنج است که به سراغ فرهاد می روم، کمی با هم گپ می زنیم و لحظات خوشی را که با هم در سفر گذشتمان به هلند داشتیم را ورق می زنیم. به فرهاد می گویم که ای کاش او هم در این سفر حاضر بود تا لحظات خوشی را با هم می داشتیم، حقیقت این است که تنها سفر کردن، برایم کمی سخت و ملال آور است، اما به هر حال چاره ای نیست، باز دل خود را به این خوش می کنم که لااقل پروفسور کلانتر- که قرار است از هلند به آلمان بیاید- را خواهم دید و این یعنی این که در غربت تنها نیستم، هرچند که طبق لیست شرکت کنندگان در این سفر قرار است که دکتر قنبری به همراه همسر و دختر کوچکش در  آلمان حضور داشته باشند، ولی من هیچ پیش زمینه ای از آنها ندارم، از طرفی قرار بود که حسین هم در آلمان حاضر باشد که به خاطر عدم امکان حمایت دانشگاه از حضور در این سفر صرف نظر کرد.

به هر حال حدود ساعت هفت به خانه بر می گردم، برآنم که تا یک ساعت دیگر اسباب سفر را مهیا کنم.

هر آنچه را که نیاز دارم کنار هم جمع می کنم و با حوصلة فراوان شروع به چیدن آنها در چمدان می کنم. این کار چیزی حدود 5/1 ساعت به طول می انجامد؛ ابتدا مجموعة مقالاتی را که گردهم آورده ام را در چمدان قرار می دهم، سپس متن سخنرانی ام را ورق به ورق چک می کنم و آن را به همراه سی دیِ فایل پاورپینتِ سخنرانی در چمدان می گذارم. بعد لوازم شخصی مورد نیازم را یکی یکی در چمدان می گذارم؛ لوازم بهداشتی و به قول دوستان آرایشی ام را در چمدان میگذارم، سپس لباسهایی را که امروز از خشک شویی گرفته ام با وسواس فراوان در چمدان جای می دهم. باطری دوربین را که حالا کاملا شارژ شده است را به آغوش دوربین می سپارم و دوربین عکاسی را با فیلمی که قرار است لحظات نابی را در خود حک کند آشنا می کنم. دوربین را از ترس آسیب احتمالی در کوله ام می گذارم. پاسپورت، بلیط و ارزها را نیز در کیف کمری ام می گذارم. از برداشتن واکمن منصرف می شوم تا به قول علی جون فرصت بیشتری برای شنیدن موسیقی طبیعت داشته باشم. ظاهرا همه چیز مرتب است، فقط افسوس می خورم که ای کاش چند بسته کنسرو- غذای آماده - خریده بودم تا به خاطر نوع غذاهای اروپا مشکلی نداشته باشم. به هر حال همه چیز را مرتب می بینم، چند دقیقه از ساعت هفت گذشته است که خود را به زیر دوش آب سرد می سپارم و فضای ساکتِ سنگینِ حمام را با آهنگی دلخواه می شکنم:


یه دل می گه برم برم، یه دلم می گه نرم نرم، طاقت نداره دلم دلم، بی تو چه کنم، پیشِ عشقِ زیبا زیبا، خیلی کوچیکه دنیا دنیا، با یادِ توام هر جا هرجا، ترکت نکنم ...



موهایم را سشوار می کنم و آن را به ژل که سالهاست همراه همیشگی اوست آغشته می کنم.

برای آخرین بار همه چیز را چک می کنم، ظاهرا همه چیز درست است.

ترجیح می دهم که در آغاز سفر لباسهای اسپرتم را بپوشم، برای همین شلوار جین و پیراهن آستین کوتاهم را به تن می کنم، کیف کمری ام را می بندم، کوله ام را به دوش می اندازم و چمدانم را از اتاق خارج می کنم. چمدان را به آرامی به حرکت در می آورم تا مبادا صدای حرکت آن ساکنین دیگر آپارتمان را آزار دهد. قبل از این که از مجتمع خارج شوم برای چند ثانیه خودم را در آینه برانداز می کنم و با لبخندی عمیق خود را برای سفری خوب و خوش بدرقه می کنم و از مجتمع خارج می شوم. چند قدمی از ساختمان دور نداشته ام که آقای وزیری ( سوپر مارکت جنب مجتمع ) را می بینم، فرصت خوبی است که برای عصرانه چند بیسکویت بخرم. ساعت دقیقا هشت ونیم است که جلوی درب اصلی ساختمان منتظر آژانس می شوم. اما به نظر می رسد که باز رزروشنِ آژانس فراموش کرده که سرویسی را که امروز ظهر رزرو کرده ام، بفرستد. به آژانس زنگ می زنم، پس از چند بوق بالاخره رزروشنِ که به نظر می رسد از خواب بیدار شده است اظهار می کند که سرویسم را دقایقی پیش فرستاده است، از لحن کلامش مطمئن می شوم که کاملا خواب بوده و احتمالا الان دماغش در حال بزرگ شدن است! به هر حال چیزی نمی گذرد که سرویس می آید و من سفر را آغاز می کنم. با اصرار فراوان نیمی از کلوچه را با راننده تقسیم می کنم و نیم دیگر را با یک عدد رانی هلو و با میل فراوان می خورم. در آغازِ راه راننده از مقصد و دلیل سفر می پرسد و به محض این که می فهمد دانشجوی هوش مصنوعی هستم بحث دربارة فرآیند طراحی رباتها را آغاز می کند، اطلاعاتش کمی خام است و من به زحمت  دیدی کلی را برایش ارائه می دهم. کنجکاوی اش بیشتر می شود و از رباتهای انسان نما می پرسد و در پایان پس از کمی توضیحات سطحی من این طور می گوید که آنچه که تا به حال از طریق رسانه ها شنیده با دیدی که الان بدست آورده کاملا متفاوت است و ....

به هر حال وارد ترمینال یک پروازهای خارجی فرودگاه بین المللی امام خمینی می شوم، به ناگاه با خیل زیاد فامیل مواجه میشوم: عمه ها، عمو ها، دختر عمو ها و عمه ها، پسر عمو ها و عمه ها و وسایلم را از زیر دستگاه پرتو ایکس می گذرانم و پس از تحویل چمدانم در صف طولانی کنترل پاسپورت می ایستم. بازیگوشی دختر بچه ای توجهم را جلب می کند، دختری با موهای بور و با پوستی سفید و تقریبا پنج ساله که بی اختیار مرا به یاد آذین می اندازد. نمی دانم چرا، ولی حسی به من می گوید که این همان همسفری است که از یزد آمده است، به هر حال بدون این که حرفی بزنم حرکاتش را دنبال می کنم.

صف به کندی جلو می رود، این طور به نظر می رسد که طبق معمول مامور کنترلِ پاسپورت باید از همه دلیل سفرشان و را بپرسد؟! در این میان اعتراض مرد جوانی به مامور بخش کنترل پاسپورت به خاطر کندی حرکت با برخورد زشت مامور پاسخ داده می شود و این حرکت اعصابم را به هم می ریزد. مردی میان سال با ریشهای کوتاه سفید و مشکی زبان به گلایه باز می کند و پس از عبور از بخش کنترل پاسپورت با مسئول بخش در مورد حرکت ناپسند مامور کنترل صحبت می کند، چیزی نمی گذرد که همة ماموران خستة بخش کنترل جای خود را به ماموران تازه نفس می دهند.

جلوی گیشة کنترل پاسپورت می رسم، با گفتن وقت به خیری پاسپورتم را به مامور می دهم، او با صدای بلند اسمم را می خواند: آقای مانی ...!!  و به نظر می رسد که منتظر تایید من است و من ترجیح می دهم که سکوت کنم!، دلیل سفرم را می پرسد و من در پاسخ می گویم که به نظر نمیرسد که ضرورتی برای پاسخ به این سئوال باشد و او با نگاهی عجیب به چهره ام می نگرد و من تعجبش را با قیافه ای کاملا جدی پاسخ می دهم، صفحات پاسپورت را با دقت بیشتری ورق می زند و در نهایت آن را به من باز می گرداند.

چیزی به زمان رسمی پرواز نمانده است و هنوز اجازة سوار شدن صادر نشده است. بالاخره پس از نیم ساعت سوار هواپیما می شوم. وقتی به صندلی ام می رسم، مردی میان سال در جای من نشسته است و با دوستانش در ردیف کناری گپ می زند، وقتی متوجه من می شود بلافاصله با عذرخواهی از جا بلند می شود، او می گوید که جایش چند ردیف عقب تر است و من با لبخندی به او می گویم که: می توانیم جاهایمان را عوض کنیم تا از بودن در کنار دوستانتان در طول پرواز لذت ببرید، چیزی نمی گذرد که مهمان دار می گوید: لطف می کنید و من کارت پروازم را با او عوض می کنم و به سراغ صندلی جدید می روم. کوله ام را بالا سرم جاسازی می کنم و می نشینم. چند لحظه بعد جوان لاغر اندامی با چشمهایی گود افتاده در صندلی کناری من می نشیند. چیزی نمی گذرد که آن مرد میان سال به سراغم می آید، سئوال می کند: همه چیز خوبه؟ و من باز با لبخند می گویم: خوبِ خوب. او باز تشکر می کند و به جایش باز می گردد. ساعت حدود نه ونیم است که خلبان پس از معرفی خود جزئیاتی از شرایط جوی،  مدت پرواز و ارتفاع پرواز را بیان می کند و لحظاتی بعد هواپیما در حال بلند شدن است، کمی با خود نجوا می کنم و بعد ساکت و آرام چشمهایم را روی هم می گذارم. با اشارة پسر جوانی که در کنارم نشسته بیدار می شوم تا شامم را بخورم. با ولع زیاد آن را می خورم و بعد مشغول خواندن روزنامه می شوم، چیزی نمی گذرد که پسر جوان شروع به صحبت می کند، ظاهرا تاجر پوشاک است و مرتبا به آلمان سفر می کند. توصیه هایش برایم جالب است: قیمتها در آلمان پایین است، مخصوصا پوشاک، غذا و مشروبات!. توصیه می کند که اگر اهل دیسکو هستم، فقط به دیسکوهای امریکایی بروم و از رفتن به دیسکوهای اروپایی اجتناب کنم؟!! و من ناخودآگاه به یاد علی جون و خسرو می افتم ؟! بهترین جا برای تبدیل پول همان فرودگاه است؛ هر مارک آلمان تقریبا چهار صد و سی تومان است و ... او توصیه می کند که مواظب خودم باشم؛ اینجا زود به آدم می چسبند و البته آمار آدمهای دو جنسه هم زیاد است !! گاهی در میان حرفهایش خنده ام می گیرد و در توجیه خنده هایم به او می گویم  که من یک آدم آکادمیک هستم، با افکاری که تحت انتقالهای فضایی و زمانی تغییری نمی کنند و ...

در طول سفر مسیر پرواز را از روی صفحة بزرگ نمایش روبرو دنبال می کنم. ناهار را که می خورم دوباره چشمهایم را روی هم می گذارم و به خواب می روم. طبق اعلام رسمی باید حدود ساعت 2 و سی دقیقه نیمه شب به وقت ایران 11 شب به وقت آلمان- به شهر دوسلدورف می رسیدیم که با توجه به تاخیر پرواز و همین طور شرایط جوی حدود ساعت 3 نیمه شب هواپیما در فرودگاه بین المللی اوترختاشنایدن دوسلدورف به زمین می نشیند. چیزی نمی گذرد که از بخش کنترل پاسپورت می گذرم، البته در این بین تابلوهایی با این مضمون جلب توجه می کند: از این که سیستم کنترل پاسپورت ما به روز نیست، از شما عذر خواهی می کنیم، و من ناخودآگاه به یاد سیستم فرودگاه بین المللی امام خمینی می افتم!!!

دقایقی بعد چمدانم را تحویل می گیرم و به  طرف درب خروج به راه می افتم. طبق برنامه دومین سرویس دانشگاه از فرودگاه به دانشگاه صنعتی سوراناری- واقع در ناخن راتچاسیما در دویست و پنجاه کیلومتری شمال دوسلدورف- محل اقامت ما ساعت هشت صبح حرکت می کند. ساعت حدودا بیست دقیقه به چهار است و من باید قبل از حرکت سرویس بچه های دانشگاه سوراناری را پیدا کنم. به سمت اولین خروجی می آیم، انبوهی از آدمها با تابلوهایی در دست جلب توجه می کنند. با دقت به دنبال تابلویی با عنوان  می گردم، تلاشم بی فایده است. به سمت خروجی دیگر می روم و باز هم تلاشم بی فایده است. چند دقیقه به ساعت هشت باقی نمانده است که خود را به اطلاعات می رسانم، توی سایت کنفرانس خوانده بودم که زبان انگلیسی مردم آلمان خوب است اما به دلیل عرق ملی هرگز انگلیسی صحبت نمی کنند، ولی فکر نمی کردم که این موضوع اطلاعات فرودگاه را هم شامل شود. به هر حال با زحمت زیاد به اطلاعات می فهمانم که دانشجو یا کارمندی از دانشگاه سوراناری را پیج کند، در این بین صدای خانمی را می شنوم که می گوید: ابی، این آقا هم می ره کنفرانس، وقتی به آنها نگاه می کنم حس ششم را تحسین می کنم، آنها پدر و مادر دحتر کوچک شیطانی بودند که در فرودگاه امام خمینی دیده بودم. با آنها آشنا می شوم، دکتر ابراهیمی و همسرش آرزو. در نگاه اول آدمهای راحت و دوست داشتنی ای به نظر می آیند، هرچند که من از این که دختر کوچکشان را بیشتر خواهم دید بسیار خوشحالم.

آنها پیشنهاد می کنند که امشب را در دوسلدورف بمانیم و فردا راهی ناخن راتچاسیما شویم. من هم چاره ای جز این نمی بینم. همین طور که آرزو خانم مشغول گرفتن اطلاعاتی از هتل ها بود، پسر جوانی که توی هواپیما کنارم نشسته بود را می بینم، کمی آشفته است، می گوید که موبایلش را هنگام خرید توی فرودگاه گم کرده و نتوانسته است که به فروشنده بفهماند که موبایلش آنجا جا مانده است، از من می خواهد که توی دفترش به انگلیسی چیزی بنویسم تا او بتواند به فروشنده بفهماند که چه اتفاقی افتاده است، از من خداحافظی می کند.

من به دکتر می گویم که یک بار دیگر به طرف خروجی می روم تا شاید بچه های دانشگاه را ببینم. چیزی نمی گذرد که پسر جوانی را با تابلوی عنوان کنفرانس می بینم، به طرفش می روم، به او سلام می کنم و بعد خودم را معرفی می کنم. او می گوید که زودتر از این منتظر من بوده است و من علت تاخیرم را شرح می دهم. چمدانم را به او می سپارم و از او می خواهم که کمی منتظر بماند تا دکتر و همسر و پسرش را صدا بزنم. وقتی به اتفاق دکتر برمی گردیم یکی دیگر از بچه های دانشگاه هم آمده است. همان جا فرمی از مشخصاتمان را پر می کنیم و وقتی از سرویس دانشگاه می پرسم، می گویند که سرویس ساعت هشت حرکت کرده است و برای همین امشب را باید در دوسلدورف بمانیم، هر چند که نرسیدن ما به سرویس باعث شد که یک تور بسیار عالی را در روز بعد از دست ندهیم. بچه های دانشگاه برایمان تاکسی می گیرند تا مستقیما به هتلی برویم که از قبل هماهنگ شده است. بیست دقیقه بعد به گراند پالس هتل می رسیم. همین که وارد هتل می شویم جوانی سیه چرده، با چهره ای متبسم به استقبالمان می آید. با هم سلام و احوال پرسی می کنیم  و چیزی نمی گذرد که به سراغ پوپک- همسفر کوچکمان- می رود و شروع به بازی با او می کند. بعد از دقایقی به ما می گوید که یکی دیگر از مهمانهای کنفرانس نیز در لابی هتل است. او الکساندرا را صدا می زند و من بلافاصله با دیدن او در حالی که خودم را معرفی می کنم به او می گویم که ظاهرا او در کنفرانس سال گذشته در خرونینگن هم حاضر بوده است و او در پاسخ می گوید که به خوبی مرا به یاد می آورد. بعد از گرفتن اتاق کمی توی لابی می نشینیم، الکساندرا از تنهایی مسافرت کردنش می گوید و از این که به خاطر اولین مسافرت هواییش استرس و اضطراب زیادی داشته است ...

خلاصه پس از کمی گپ برای استراحت به اتاق می روم. قرار شد که فردا صبح ساعت نه برای یک تور شهری به گراند پالس(قصر بزرگ) که در کنار قصر ملکة برلین قرار دارد برویم و پس از آن به سمت ناخن راتچاسیما حرکت کنیم...

ادامه دارد...

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد