قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

شکلات

با یه شکلات شروع شد
.من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم
.من بچه بودم...اونم بچه بود
.سرمو بلند کردم ..سرشو بالا گرفت

دید که منو میشناسه.خندیدم گفت: دوستیم؟
...گفتم: دوست دوست

گفت: تا کجا؟
گفتم: دوستی که تا نداره
گفت: تا مرگ؟
خندیدم و گفتم: تا نداره
گفت: باشه! تا پس از مرگ
گفتم: نه! تا نداره
گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم

خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بذار! اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا! اما من اصلا تا نمیذارم!

دوستی تا نداره
نگام کرد..نگاش کردم. باور نمیکرد..
میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو نمیفهمید

گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم
گفتم: باشه. تو بذار
گفت: شکلات! هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
گفتم: باشه
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست دوست
من سریع شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو میخوردم.
میگفت ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی! و او شکلاتش رو میذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگش.
میگفتم بخورش! میگفت نه! تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن؛ اون وقت چی کار میکنی؟

 گفت مواظبشون هستم.

 میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلات و میذاشتم توی ذهنم و میگفتم نه! نه! تا نداره!! دوستی که تا نداره!

یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...نه سال..بیست سال...شده که گذشته.
حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهامو و خوردم ولی او همه شکلاتهاشو نگه داشته.
حالا اومده امشب که خدافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود برمیگردم! من میدونم ..میره و برنمیگرده...
یادش رفت شکلات رو به من بده. من اما یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچولوت! یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم..
میدونستم دوستی من تا نداره...
میدونستم دوستی اون تا داره.. مثل همیشه!
خوب شد همه ی شکلاتهام رو خورده ام ...اما اون هیچکدومش رو نخورد..

............
حالا موندم که با یه صندوق پر از شکلات نخورده چه میخواد بکنه؟؟؟

فکرمو به کار انداختم که تا حالا چندتا شکلات خوردم:

1-2-3-4 ... و یادم آمد که گفت

من دوستت دارم اما بدون < تا >