قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

یاسمین - شاهدختی با حرفهای مخملی

 

 آنگاه که دیده بر هم می نهم و در عالم خیال‘ الهه امید و آرزو را به یاد می آورم؛ نا خود آگاه دخترکی زیبا یاسمین نام را می یابم که چه روزها و شبهای غمگینی که در پناه سینه آسمان نگاهم سپری کرده است. شاهزاده ای که هزار درد نا گفته ام را با لبخند های دلنشین نهفته در شیرین زبانی اش حل میکند. فرشته ای که حرف حرف نامش خود تکیه گاهی است برای دل منتظرم که او را تنها مرهم کویر آمالش یافته...

یاسمین

< ی > آن‘ آن دو نگین یاقوت فام را به یاد می آورد که اکنون شاه نشین چشمانش گشته اند و  با < الفی > که آرامش نهفته در دریای وجودش را در برابر دیدگانم متجلی می سازد. واژه ای مقدس که < س > آن خود ساحره ای است که با سِحر شب شبزدگان این دیار اندوه را رهسپار سپیده دم امید می کند. و براستی < م > آنست که مرزهای خیال را می نوردد و دستانم را میگیرد و عازم سرزمین عشق میکند. نامی که با < ن > پایان میگیرد تا نغمه آوازه خوانهای دوره گرد را به هم پیچده و چون تافته ای هزار بافته پیش کش مشتاقانش کند.

یاسمین با دلی سیمین فام‘ به پهنای آفاق خسته دلان و به ارامش بارانی از سکوت.

یاسمینم مگذار هیچ شب زده ای از دریای طراوت چشمانت بی دریغ گردد.

دوستت دارم خان داداش

صبح خواهد آمد

  

به بلند بالائی بالا بلندان اقتدا کردن، نگاهی زلال می‌خواهد و دلی دریایی. اگر چه در بضاعت خیالیِ من، نه از نگاه باران خورده خبری هست و نه از دل به دریا زدن اثری‌، ولی به بزرگواری حضرت آسمان دلت، دلخوش کرده‌ام و راه افتادم تا مگر در سایه سار سرچشمه‌های بالا دستِ چشمانت‌، دورکعت فریضه عشق بگذارم و از آنهمه زلالی که در صفای حضورت جاریست چند شاخه باران بچینم، چند شاخه بهار و چند شاخه نور .

 

گفتم از این همه آسمان که در دستان کوچکم جاریست سهم دلتنگیم را درحوالی دل، بین اهالی درد تقسیم کنم‌، اگر چه بارهای بار از آئینه‌ها شنیده‌ام که چشمان سربزیرم کفاف تماشای آن همه آسمان تو را ‌ نمی‌دهد ولی به قول «سهراب» ایمان دارم که: 

 

اندکی صبر، سحر نزدیک است