قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

تنهایی به روایت لحظه قسمت اول

تنهایی ام همیشه پر هیاهو بوده و آسمانم همیشه پر از بادکنک های رنگی و من چون نامه هایی که از غربت می آیند، از تمام جاده های انگار ناتمام دنیا می گذرم و همیشه دیر به مقصد می رسم؛

اما گناه دیر رسیدن از نامه ها نیست!...تو که خوب می دانی، راه دراز است و پر پیچ، شاید هم نگارنده بی مهر...

خرده از نامه خسته از به دوش کشیدن سطرهای نوشته و نانوشته در این راه ناهموار مگیر. نامه را بخوان!!!

چشمانم همیشه پر موج بوده و هوایم همیشه پر از گندم؛ و من چون کوچه های خلوت مانده در نیمه شب، جایی از گم شدن های این شهر به خواب رفته در بی کجایی پر شتاب عابران نیامده ، رو به رفتن های ناپیدا ، همیشه دیر به جاده می رسم؛ اما گناه دیر رسیدن از کوچه های خلوت نیست!... تو که خوب می دانی کوچه را گام های عابران به جاده پیوند می دهند... خرده از کوچه تنها مانده در شب مگیر. از کوچه گذر کن!!! ... بیا همین طور که نم نم از کوچه گذر می کنی ، نامه را بخوان.

تنهایی به روایت لحظه قسمت دوم

ساده بگویم دلتنگم و خسته؛

 ساعت هاست می نویسم و می نویسم و در فاصله هر کلمه، هزار حرف ناگفته می ماند...

پس سطر دیگر آغاز می کنم تا ناگفته ها با سیل واژه ها جاری شود!

 اما بی فایده است...

 

 

















 

باز در هر فاصله گوشه ای از دلم زیر خاک می ماند و باز سطری دیگر ...و باز...

ساده بگویم دلم گرفته است...

مگر می توان عطر یاس را انکار کرد، وقتی ظلمت بر باغ سایه افکنده؟

یا فانوس های شوخ ستاره را، وقتی که تار و پود مه، پیراهن آسمان شده؟

 یا ترنم و لطافت باران را ، وقتی که خورشید بی دریغ می تابد؟

ساده بگویم ؛ باید اشک ریخت ، باید گفت، باید آمد، باید نوشت، باید فریاد زد، باید چون آوار ریخت !

ورنه هیچ قلبی ، نه عاشقی را باور می کند و نه دلتنگی و تنهایی را؛

 و اگر چنین شود می دانم انکار خواهم شد...




قاصدک

بر شانه من کبوتری است که فقط از دستان تو آب می خورد!!