قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

صبح خواهد آمد

  

به بلند بالائی بالا بلندان اقتدا کردن، نگاهی زلال می‌خواهد و دلی دریایی. اگر چه در بضاعت خیالیِ من، نه از نگاه باران خورده خبری هست و نه از دل به دریا زدن اثری‌، ولی به بزرگواری حضرت آسمان دلت، دلخوش کرده‌ام و راه افتادم تا مگر در سایه سار سرچشمه‌های بالا دستِ چشمانت‌، دورکعت فریضه عشق بگذارم و از آنهمه زلالی که در صفای حضورت جاریست چند شاخه باران بچینم، چند شاخه بهار و چند شاخه نور .

 

گفتم از این همه آسمان که در دستان کوچکم جاریست سهم دلتنگیم را درحوالی دل، بین اهالی درد تقسیم کنم‌، اگر چه بارهای بار از آئینه‌ها شنیده‌ام که چشمان سربزیرم کفاف تماشای آن همه آسمان تو را ‌ نمی‌دهد ولی به قول «سهراب» ایمان دارم که: 

 

اندکی صبر، سحر نزدیک است   

نظرات 1 + ارسال نظر
سمانه یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:53 ب.ظ

" تموم گلای دنیا رو
به تو پیشکش میکنم
بی اینکه بچینمشون "

" وتو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی "



تمام بتهایم را مشکنم تا فرش کنم به راهی که تو از آن خواهی گذشت.
پس بدان:
تا چشمانت هست بدرود کلام آخر نخواهد بود!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد