-
گندم ( گاهی ناخواسته دلم میگیرد )
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 13:31
ستارهام! می خواستم زودترها برایت بنویسم، از همان شب سفر که در ذهنم پاک متولد شدی، اما باید آرام میگرفتم. باید با خودم و خودت و فردایمان یکی میشدم. باید برای سخن گفتن با تو از بازدارندههای منفی دور میشدم. می خواستم در سرزمینی بزرگ به وسعت نور تولد یابی. اسباب سفر مهیا بود، من رفتم، اما تنها. راستی ستاره آسمانم!...
-
مینویسم دوست نقطه نمیگذارم
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 10:19
این نامه را وقتی برایت می نویسم که شب هنوز ادامه دارد، ساعت یک ماه و دو ستاره مانده به صبح است، و دما ده درجه زیر سکوت شب است. راه درازی را برای دیدنت آمده ام، اما به بردنِ بوی پیراهنت قانعم. تمام زندگیم به اینجا آمده است، زیر پوست سرمازده ام حسِ تازه ای فریاد می کند. اتاق سرد است و من احساس می کنم که آتشی از درون مرا...
-
دلبرانه
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 11:13
دلم هوای نوشتن کرده، هرچند میدانم دست نوشته هایم مدت هاست در حجره مالکیت بی تمکین تو می نشیند و غبار خاموش، از دیروز آرام ترش می کند. دیدار اتفاقی ات مرا به سالهای دوست داشتنِ معصومانه دیاری برد که گامهایت در تردید و حجب، هم آهنگ بی پروایی ام می شد. آری تو آمده بودی تا گامهایم توان ایستادن بیابند. در آن صبح دلخواه،...
-
یاسمین - شاهدختی با حرفهای مخملی
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1388 15:32
آنگاه که دیده بر هم می نهم و در عالم خیال‘ الهه امید و آرزو را به یاد می آورم ؛ نا خود آگاه دخترکی زیبا – یاسمین نام – را می یابم که چه روزها و شبهای غمگینی که در پناه سینه آسمان نگاهم سپری کرده است. شاهزاده ای که هزار درد نا گفته ام را با لبخند های دلنشین نهفته در شیرین زبانی اش حل میکند. فرشته ای که حرف حرف نامش خود...
-
صبح خواهد آمد
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1388 17:43
به بلند بالائی بالا بلندان اقتدا کردن، نگاهی زلال میخواهد و دلی دریایی . اگر چه در بضاعت خیالیِ من، نه از نگاه باران خورده خبری هست و نه از دل به دریا زدن اثری، ولی به بزرگواری حضرت آسمان دلت، دلخوش کردهام و راه افتادم تا مگر در سایه سار سرچشمههای بالا دستِ چشمانت، دورکعت فریضه عشق بگذارم و از آنهمه زلالی که در...
-
شکلات
شنبه 22 فروردینماه سال 1388 16:33
با یه شکلات شروع شد .من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم .من بچه بودم...اونم بچه بود .سرمو بلند کردم ..سرشو بالا گرفت دید که منو میشناسه.خندیدم گفت: دوستیم؟ ...گفتم: دوست دوست گفت: تا کجا؟ گفتم: دوستی که تا نداره گفت: تا مرگ؟ خندیدم و گفتم: تا نداره گفت: باشه! تا پس از مرگ گفتم: نه! تا نداره گفت:...
-
غربت
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1387 10:48
غربت را نباید در شهری غریب یا در گمشدن لحظه های آشنا جستجو کرد هر وقت عزیزت نگاهش را به دیگری تعارف کرد، آن وقت تو غریبی
-
خواب یا بیدار؟
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1387 15:07
گلهای موفقیت در خواب شکوفه نمی دهند بیدار شو!!
-
بدون شرح
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1387 14:34
ایمان بیاوریم به دستان پرقدرت قلب و ذهن... فکرمان را عوض کنیم دنیایمان عوض خواهد شد
-
قصه از کجا شروع شد؟
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1387 12:58
قصه از یک سلام شروع نشد قصه این بار از سکوت شروع شد روزها گذشت و من با تو تنهاتر شدم و حالا در این تنهایی، تو را بهتر می بینم .:. دور یا دورتر، مهم نیست همچنان نزدیک و من از شوق خنده ام می گیرد ! .:. عشق را بدون بزک میخواستیم دنیا را بدون تفنگ روی دیوارهای سیاه، گل سرخ نقاشی کردیم رهگذران به ما خندیدند ما فقط نگاه...
-
بدون شرح
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1387 14:23
-
تنهایی به روایت لحظه قسمت اول
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 16:58
تنهایی ام همیشه پر هیاهو بوده و آسمانم همیشه پر از بادکنک های رنگی و من چون نامه هایی که از غربت می آیند، از تمام جاده های انگار ناتمام دنیا می گذرم و همیشه دیر به مقصد می رسم؛ اما گناه دیر رسیدن از نامه ها نیست!...تو که خوب می دانی، راه دراز است و پر پیچ، شاید هم نگارنده بی مهر... خرده از نامه خسته از به دوش کشیدن...
-
تنهایی به روایت لحظه قسمت دوم
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 16:38
ساده بگویم دلتنگم و خسته؛ ساعت هاست می نویسم و می نویسم و در فاصله هر کلمه، هزار حرف ناگفته می ماند... پس سطر دیگر آغاز می کنم تا ناگفته ها با سیل واژه ها جاری شود! اما بی فایده است... باز در هر فاصله گوشه ای از دلم زیر خاک می ماند و باز سطری دیگر ...و باز... ساده بگویم دلم گرفته است... مگر می توان عطر یاس را انکار...
-
قاصدک
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 15:47
بر شانه من کبوتری است که فقط از دستان تو آب می خورد!!
-
تلنگر؛ آهای با تو هستم!!
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 15:44
می دونی فاصله بین انگشت هات برای چیه؟ برای اینه که یک نفر دیگه با انگشتهاش اونها رو پر کنه پس باید دنبال اون کسی بود که میتونه اونها رو پر کنه
-
از کجا آغاز کنم
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 05:05
از کجا آغاز کنم؟ ... از کجا آغاز کنم بیان قصه ای را که گویای عظمت و شکوه یک عشق باشد؟ قصه یک عشق شیرین که از دریا کهنسال تر است!! حقیقتی ساده از عشقی که او برایم به ارمغان می آورد. از کجا آغاز کنم؟ ... او مانند یک باران تابستانی به دنیای خالی ام پا نهاد. اکنون چیزی نمی توانم بگویم؛ فقط می دانم که او به دنیای خالیم...
-
سفرنامه
سهشنبه 12 مهرماه سال 1384 17:35
سفرنامة مانی قسمت اول : از تهران تا دوسلدورف نمای بیرونی دانشگاه ناخن راتچاسیما محل اقامت ما در دوسلدورف عصر دوشنبه پنجم مهرماه است. چند ساعتی بیشتر تا آغاز سفر باقی نمانده است و من هنوز چمدانم را نبسته ام. ساعت حدود پنج است که به سراغ فرهاد می روم، کمی با هم گپ می زنیم و لحظات خوشی را که با هم در سفر گذشتمان به هلند...
-
با تو حکایتی دگر
جمعه 8 مهرماه سال 1384 20:21
با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند شام سیاه غصه را هوای تو سحر کند ...
-
شب نامه
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1384 14:50
اینجا شب است ، یک شب کاملا مه آلود و ابری؛ در قصر کوچک ما همه خفته اند. امشب برای دقایقی خود را به جعبه جادویی سپردم؛ داستان عشق پسری دانشجو و دختری ساده و بی ریا؛ خود را گیج و مبهوت می یابم، آنقدر که انگار داستان زندگی خود را به تماشا نشسته ام. به زحمت توانستم خود را کنترل کنم، قلم و کاغذی در دست، خود را به بالکن می...
-
و اینهم قطعه ارسالی از س.ع
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1384 12:10
آن ر وز نخست که تو را دیدم، از عاقبت عشق و هوس ترسیدم ناگاه عشق مرده سر از سینه برگشود، سوی تو پر زد و رفت که من نفهمیدم. عشق آه کشید؛ از سر حسرت گفت: این منم سالهاست خوابیدم دل بر من آویخت همچو طفل یتیم؛ من سکوت کردم و گمان کرد فهمیدم گفتم ای دل کار ما مشکل نکن، عقل و دین و جان ما ضائل نکن دل در آن هنگام چشمان مرا...
-
الهی؛ بی تو فریاد رسی نیست
شنبه 29 مردادماه سال 1384 09:58
-
کسی که گنج به دستم سپرد بود پدر
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1384 09:55
می گفتی فرزندم : آینده را نقاشی کن و من بر روی تکه ای از ابر، خیال تو را نقش می زدم و تو چه زیبا از پشت جذر و مد دریای آبی لبخند زدی. یادم آمد چگونه کشتی به گل نشسته ام را از ساحل دام گرفتی و در کناره ای امن پهلو دادی ... و اکنون؛ با کوله بار سنگینی که بر شانه های نحیفم سنگینی می کند به سویت آمده تا در طولانی ترین...
-
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1384 10:27
بر شاخه ها نوشتند: لطفا گلی نچینید اما چه سود طوفان خواندن نمی تواند
-
باز هم تنهایی
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1384 10:00
کوهها باهمند و تنهایند مثل ما باهمان تنهایان
-
مرگ!!
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1384 09:25
-
شب
سهشنبه 25 مردادماه سال 1384 18:38
-
در شبان غم تنهایی خویش
سهشنبه 25 مردادماه سال 1384 18:29
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی، من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام
-
مادر
سهشنبه 25 مردادماه سال 1384 17:57
صدایت می کنم آنگاه کز نامهربانی ها به تنگ آید دلم: مادر
-
رود عشق
سهشنبه 25 مردادماه سال 1384 12:33
چشمان ما دو دجله بودند: یکی این سو زیر طاق باران ابر آلود یکی آن سو زیر طاق رنگین کمان نقره اندود و تنها رابط این دجله های خیس پل چوبی نگاهی بود که بر روی رود عشق تکان می خورد!!
-
آرامش
دوشنبه 24 مردادماه سال 1384 20:23
بی تو ؛ بودن من چه عبث بود ای آرامش بعد از بلا !! پس ای روشنای سرزده در ظلمت دلم جاودان بمان