قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

قصه از کجا شروع شد؟

 

قصه از یک سلام شروع نشد قصه این بار از سکوت شروع شد روزها گذشت و من با تو تنهاتر شدم و حالا در این تنهایی، تو را بهتر می بینم
.:.
دور یا دورتر، مهم نیست
همچنان نزدیک و من از شوق خنده ام می گیرد! .:. عشق را بدون بزک می‌خواستیم دنیا را بدون تفنگ روی دیوارهای سیاه، گل سرخ نقاشی کردیم رهگذران به ما خندیدند ما فقط نگاه کردیم جاده‌ها دور شهر گره خورده بودند در شهر ماندیم و پوسیدیم و خواندیم قطاری که ما را از این جا نبرد قطار نیست حالا بیا برویم از این خاک بیا کوچ کنیم ره توشه هم نمی خواهد همین که حاصل نگاه من و تو شدست ما و همین که من و تو می فهمیم عمق دوست داشتن را همین هر دومان را بس چشمان تو می شود قبله گاه من پیشانیت را سجده می کنم هزار بار و می گریم در نگاهت تو می شوی پناه من و در نگاه هم حل می شویم و گم می شویم و با هم رُستن از سر می گیریم و از نو معنا می شویم با هم درد را زندگی می کنیم و شادی را می خندانیم با هم بوسه را کشف می کنیم با هم، هم را پیدا می کنیم با هم می میریم و می میرانیم با هم می روییم و می رویانیم اینها کافی نیست؟

تنهایی به روایت لحظه قسمت اول

تنهایی ام همیشه پر هیاهو بوده و آسمانم همیشه پر از بادکنک های رنگی و من چون نامه هایی که از غربت می آیند، از تمام جاده های انگار ناتمام دنیا می گذرم و همیشه دیر به مقصد می رسم؛

اما گناه دیر رسیدن از نامه ها نیست!...تو که خوب می دانی، راه دراز است و پر پیچ، شاید هم نگارنده بی مهر...

خرده از نامه خسته از به دوش کشیدن سطرهای نوشته و نانوشته در این راه ناهموار مگیر. نامه را بخوان!!!

چشمانم همیشه پر موج بوده و هوایم همیشه پر از گندم؛ و من چون کوچه های خلوت مانده در نیمه شب، جایی از گم شدن های این شهر به خواب رفته در بی کجایی پر شتاب عابران نیامده ، رو به رفتن های ناپیدا ، همیشه دیر به جاده می رسم؛ اما گناه دیر رسیدن از کوچه های خلوت نیست!... تو که خوب می دانی کوچه را گام های عابران به جاده پیوند می دهند... خرده از کوچه تنها مانده در شب مگیر. از کوچه گذر کن!!! ... بیا همین طور که نم نم از کوچه گذر می کنی ، نامه را بخوان.