قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

قاصدک هان چه خبر آوردی

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

گندم ( گاهی ناخواسته دلم میگیرد )

ستاره­ام!

 می خواستم زودترها برایت بنویسم، از همان شب سفر که در ذهنم پاک متولد شدی، اما باید آرام می­گرفتم. باید با خودم و خودت و فردایمان یکی می­شدم. باید برای سخن گفتن با تو از بازدارنده­­های منفی دور می­شدم. می خواستم در سرزمینی بزرگ به وسعت نور تولد یابی. اسباب سفر مهیا بود، من رفتم، اما تنها. راستی ستاره آسمانم!  مادرت را از خیلی پیشتر­ها، از دم رویش بلوغم "ماه" نام نهادم. اینگونه درخشنده­ترین به زمین وجودم او خواهد بود. نام "گندم" را هم از برکت سفره های ایرانی گرفته­ام.  اینگونه ضیافتمان آسمانی خواهد شد و من رشته­های گسسته ذهنم را در منشور وجود تو به هم می­بافم و آرام میگیرم. آرام می­گیرم که تو عصاره عشق و ایمان و وجود منی. آرام می­­گیرم که آرامت می­دهم. آرام می­گیرم که سکوت­ام می­دهی. این گام­های پیوسته و آهسته مرا بعد از تشویش و عبور به هوای خنک استغنا رساند و حالا بر­انم تا در کنار تو رویش را و زایش را و شروع را و راه­های نرفته زندگی­ام را تجربه کنم.

 گندم من!

امشب، شبی دگر است. شبی که در آن ماه به پیشواز زمین آمد تا تقدیر­مان در نگاه خورشید یکی شود. اکنون چند روز است که دستانم به آسمان دوست کشیده شده است و صبر قامت بلند بی­دلیمان در پس گریز از غیر سخت روییده است. در این چند روز تاروپود وجود من درهم شکست، ترسیده بودم. در هراس از شکستن­های مدام ترسیده بودم. شکل طوفان در یکی شدن لحظه­هایمان، رویایی نبود که تصورش کرده باشم. سخت بود در نگاه مانوس ترین ستاره­ام انهدام لحظه­های غرور را به تماشا بنشینم. و از این­رو بود که قلم­ام را در هوای خنک گم کرده بودم. هیچ­چیز شبیه هیچ­کس نبود. و من فقط به آیه صبر پناه برده بودم. پناه برده بودم از پیچک­های هرزی که مزرعه­ام را جولانگاه خواسته­های خودشان به شکل افکارشان نرویید، پژمرده می­کردند. از انتقام تقدیرشان بر تبسم من، که من نقشی در دیروزشان نداشتم. اما باید میایستادم. باید همچون مترسکی مومن میایستادم و از تو محافظت می­کردم. از تمام فردایی که با ماه به تماشا نشسته بودم، محافظت می­کردم. اینگونه بود که فرصت بودن در کنارت را و لمس معصومیت نگاه­ات را و نازکی خیالت را نداشتم.

 گندم، ستاره من!

حالا که دیر آمده­ام، برایت از تمام لحظه­های که در آن جاری بودی، خواهم گفت. از سفر که تنها داریی پدرت بوده و هست، خواهم گفت. از شب­­­های خلسه تنهایی، از هیجان و عجز دیدن کعبه آرزوها، از سفر شرقی پروازمان، از نگاه­های اصیل ماه بعد از سفر تنهایی­ام. از تمام خواسته­ام که آرامش هرسه ماست خواهم گفت. و تو را بهانه­ای خواهم کرد تا آسمان اندیشه­ام را به درخشش نگاه تو و ماه­ام زیباتر ببینم. چه در باران­های موسمی، چه در عطش تشنه خورشید.

 گندم، دخترم

شروع دفترم به نام توست، تا بدان روز که خواننده روزهایم باشی. همچنان که من سعی کرده­ام وارث دنیای مادرت "نونا" باشم.

 پدرت مانی

 

مینویسم دوست نقطه نمیگذارم

 

 

این نامه را وقتی برایت می نویسم

که شب هنوز ادامه دارد،

ساعت یک ماه و دو ستاره مانده به صبح است،

و دما ده درجه زیر سکوت شب است.

راه درازی را

برای دیدنت آمده ام،

اما به بردنِ بوی پیراهنت قانعم.

تمام زندگیم به اینجا آمده است،

زیر پوست سرمازده ام

حسِ تازه ای فریاد می کند.

اتاق سرد است و

من احساس می کنم که آتشی از درون مرا می سوزاند.

دور تا دور اتاق

پر است از کاغذهای مچاله،

و شاخه گل سفیدی که کنج دیوار

به یاد سکوت و لبخندهای تو

خشکش زده است؛ معلق و وارونه،

ولی نفسش در اتاق باقی است

آمیخته به بوسه های مکرر من.

همه جا بوی تو را دارد،

طنینِ سکوتِ تو دیوارها را در هم می کوبد،

از تمام آنچه که تا به حال یاد گرفته ام

تنها قانون بقای انرژی را در ذهن مرور می کنم،

حالا بوی تو را،

عطر نفسهایت،

گرمای تنت را می توانم توجیه کنم،

اما نه

خوب که فکر می کنم،

می بینم که تو هیچ وقت اینجا نبوده ای؟!

چه رسد به این که ...

از خود می پرسم

   او کجاست؟

سکوت می بارد، سکوت، سکوت، سکوت.

پنجره را باز می کنم،

سرمای خوشایندی لرزه بر اندامم می اندازد،

صدای جیرجیرکی

حواسم را نشانه می گیرد،

به دلم می اندازد که اتاق را ترک کنم،

بدوم تا نیمکتِ باران خورده،

تا پسرک و دخترکِ فرورفته درهم،

تا آن شب...

از اتاق بیرون می زنم،

کمی دیرتر از همیشه،

باز من و باز یک راه نرفته!!

مدتهاست که این راه را می روم

 و گهگاه

اتاق را به این سفرِ آشفتگی و جنون ترجیح می دهم.

اینجا زمستان است،

هوا سرد است،

می رسم به همان جای همیشگی،

فکر می کنم که همه چیز را به خاطر می آورم.

چه لذتی دارد موسیقی پنهان فضا.

یک، دو، سه

از عاشقان بی قرار خبری نیست،

و نیمکتهای باران خورده از آنِ من نیستند،

اگر آهسته صدایت می کنم

نمی خواهم ستاره ها را بیدار کنم،

آخر سقفی ندارم

که زیرِ آن دستهایت را بگیرم و گریه کنم.

با خود می اندیشم؛

"چرا باید نامت را می پرسیدم

پیش از آن که به بوی پیراهنت خو کنم،

پیش از آن که نسیم تازه ای از نفسِ تو مرا در خود زنده کند.

مرگ اگر لبهای تو را داشت،

شاهرگهای مرا زودتر از اینها

به بوسه ای می گشود."

"برای کوتاهی دستهایم چه می توانم بکنم؟!

قبول کرده ام که شب از حوصله من درازتر است!"

می دوم،

می ایستم،

و نسیمِ یاد تو را با تمام وجود در خود می دمم،

زمین را می بویم،

درختان زخم دیده را می بویم.

چیزی در درونم جان می گیرد،

گرم می شوم،

آغشته ام به بوی عطر نفست.

اما

اما لبریزم از جنون؛

جوابم همین است: نمی فهمم، نمی فهمم، نمی فهمم.

...

چه ساعتهایی که گذشت و نگذشت؟!

یک، دو، سه ...

در سفر،

در خیال،

در بامدادان...

وقتی برمی گردم اتاق،

دستهایم سرد است،

گرمشان می کنم،

اما دلم داغِ داغ است.

زمستان است

و گرمی آغوشت را اولین بار دانستم

بی آنکه باشی.

در صدایت می پیچم،

بازوانم را می فشارم،

انگار که تو را دارم،

درست آن گونه که تو را نداشته ام و ندارم.

شب رو به پایان است

و روشنایی از بالهای روز می ریزد

و صدای کلاغ ها چه دوست داشتنی است.

جای تو خالی است و تو اینجا نیستی؛

اما هیچ گاه برایت دلتنگ نمی شوم،

هیچ گاه برایت نخواهم گریست،

جای تو خالی است و تو اینجا نیستی؛

درست، اما

اما اینجا در من، منِ دیگری سرشار از تو است،

من اینجا هستم،

سرشار از بویِ خوش مستی.

حالا با طلوع خورشید

همه چیز در خط پایان است

و من باز

 به آغاز می اندیشم،

به آغاز خود

بی تو،

پس از تو،

...

راستی

این نامه را به کدام آدرس بفرستم؟!!

نامت را بنویسم ؟

 

دلبرانه

دلم هوای نوشتن کرده، هرچند میدانم دست نوشته هایم مدت هاست در حجره مالکیت بی تمکین تو می نشیند و غبار خاموش، از دیروز آرام ترش می کند. دیدار اتفاقی ات مرا به سالهای دوست داشتنِ معصومانه دیاری برد که گامهایت در تردید و حجب، هم آهنگ بی پروایی ام می شد.

آری تو آمده بودی تا گامهایم توان ایستادن بیابند.  

در آن صبح دلخواه، قلبم سرشار از ترس و سکوت مِهری بود، که تا سالها بعد، فاصله ها رنگ واقعیت های دور می گرفتند و من آنرا با تمام وجود لمس میکردم.

لمس میکردم صدای زایش گندمم را در هم آغوشی زیبای ماه و زمین،

لمس میکردم عشق بازی زیبای عروسک و صبح را در تجلی خانه محبت و لطف

و لمس می کردم تمام صبح شمالی ام را در جنوبی ترین نقطه خزر.

...

29 سال زندگی را جور دیگر دیدم، 29 سال بهانه شادیهایم را بدون غل و غش در رویا کنار هم چیدم و بت دلخواهم را رنگ و آب دادم تا که شاید به شکل مطلوب شیدایی ام شود. ولی افسوس که نیافتم و نیافتم و نیافتم...

29 سال شبهای بی قراری ام را در تنهایی خود صبح کردم و از نگاه آیینه ها گریختم تا مبادا حدیث تنهایی ام مکرر شود.

29 سال آنقدر زندگی را هجی کردم که زندگی کردن را به دست فراموشی سپردم و به شعر، موسیقی و شاید خُنکا پناه بردم. آنقدر که دیگر تاب نگاه را نداشتم و سنگینی واقعیت های تهی امانم را بریده بود.

این بود که میگریختم،

می گریختم از بد نامی عشق، از تملک عاشق، از دستان معصوم، میگریختم سختِ سخت.

هر روز شکل درونم تار می شد و من در درونم نتهای بلوغم را با صدای محزون و گاه لرزانم می نواختم. گاهی در خنده اشک می شدم و گاه در آه سبکبال. مثنوی های صبر، آرامشِ گریخته از روحم می شدند و من به خلوت دلخواهی نمی رسیدم.

می دانستم چراغ های روشن، آنهایی که بادیه های شب و روزم را زیر و رو میکردند فانوس های تصنعی بودند که به قمار زندگی ام دلبسته بودند.

ولی ...

ولی باید می ساختم دنیایی را که تمام راه، طوفان سهمناکش آهنگ بر انداختنم را داشت.

اما این بار...

اما این بار دیگر تکیه گاه ایستادنم نقاب بی چهره ای بود که به دنبال هیچ نبود.

او!!

این بار او بود.

دخترکی ساده و زنده دل که تمام معصومیتش را در گفتار ساده اش میشد به تماشا نشست.

با او و در کنار او دیگر نه دلخوش عابرانی بودم که شادمانه در طلبم می کوشیدند و نه دردمند دوستانی که در بی دلی ام گریختند تا قابهای اندیشه ام را با خاطرات خویش مزین کنند.

در پس این سالها دیگر فهمیده بودم که خود بهانه خود بودن تنها راه رسیدن به "خود" است و رستگار آزاده ای است که در راه "خود" قدم بر میدارد.

و اینها را احساس می کنم در او یافتم.

با او آموختم زندگی سفر ارزشمندی است که روح را به وسعتِ عبور، پهناور میکند و به کوتاهی خویش بی قرار.

...

و حال به او میگویم:

برایت از مهر آسمان سبد سبد آرامش و درد روح افزای عشق آرزومندم.

همیشه هایت شاد و پر خنده باد.